پیرزنی در خواب ، خدا را دید.از خدا قول گرفت که فردا به بازدیدش بیاید. وقتی بیدار شد، چایی دم کرد. بهترین غذایی که بلد بود درست کرد. خانه را خوشبو کرد.
نیم ساعت دیگه یکی در زد.
در را باز کرد. مرد گدایی نیاز به غذا کرد. پیرزن عصبانی شد. در را بست.دفعه بعد پسری در زد و پول خواست اما پیرزن سرش داد زد و آن را بیرون انداخت. یک ساعت بعد پیرزنی زنگ در رازد و تقاضای غذا و کمی پول کرد. اما پیرزن به آن چیزی نداد.
در خواب به خدا گفت :تو قول دادی و چرا عمل نکردی؟ خدا گفت من آمدم. سه بار هم آمدم. ولی تو در را روی من بست