قرآن،پیام های آسمان وعربی متوسطه اول

امرخدا


زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟ زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ریبوار خالدی

اعتمادبه خدا2

شخصی از خدا دو چیز خواست......
یک گل و یک پروانه......
اما چیزی که به دست آورد
یک کاکتوس و یک کرم بود......
غمگین شد.با خود اندیشید شاید خداوند من را
دوست ندارد و به من توجهی ندارد......
چند روز گذشت......
از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شد و
آن کرم تبدیل به پروانه ای شد......
اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید
به او اعتماد کنید.........
خارهای امروز گلهای فردایند.....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ریبوار خالدی

حکایت

چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار:

حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟

حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...

حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!

حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟!
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد....

💠💠💠💠💠💠💠💠

به کانال هانــــــــــه درتلگرام بپیوندید
https://telegram.me/hanah1

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ریبوار خالدی

پیام های قرآنی

پیام های قرآنی کتاب آموزش قرآن کریم پایه های
هفتم ، هشتم و نهم دوره اول متوسطه





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ریبوار خالدی

اشارات المرور2


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ریبوار خالدی

النَّشید


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ریبوار خالدی

اشارات المرور1

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ریبوار خالدی

ابتسامات

حَمَلَ رَجُلٌ نَعجَةً اِلَی الْبَیتِ . فی وَسَطِ الطَّریقِ ، جاءَ لُصوصٌ وَ قَصَدوا سَرِقَةَ النَّعجَةِ .
جاءَ اَحَدُهُم اِلَی الْاَمامِ وَ قالَ : « اَیُّهَا الرَّجُلُ ! اِلَی اَینَ تَحمِلُ هذا الْکَلبَ ؟ »
قالَ السّارِقُ الْآخَرُ : « هذا الرَّجُلُ یَذهَبُ لِلصَّیدِ .»
وَ قالَ الْآخَرُ : « هذا الرَّجُلُ اِنسانٌ مؤمنٌ وَلـٰکِن عَجیبٌ . اِنَّ الْمُؤمِنینَ لایَلعَبونَ بِالْکَلبِ . لِاَنَّ الْکَلبَ حَیَوانٌ نَجِسٌ .»
قالَ الرَّجُلُ السّاذَجُ فی نَفسِهِ : « یُمکِنُ اَنَّ بائِعَ هذا الْکَلبِ کانَ رَجُلاً مَکّاراً وَ باعَ هذا الْکَلبَ بَدَلاً مِنَ النَّعجَةِ .»
فَتَرَکَ الرَّجُلُ النَّعجَةَ وَ ذَهَبَ . فَاَخَذَهَا السّارِقونَ وَ ذَهَبوا .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ریبوار خالدی

المِهَن (شغل ها)

آشپز: طَبّاخ

آهنگر: حَدّاد

آتش نشان : اِطفائیّ

بازیکن : لاعِب ریاضیّ

بازیگر: مُمَثَّل

پزشک : طبیب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ریبوار خالدی

سلام بی جواب


سلام بی جواب

روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."

سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."

سقراط پرسید:"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"

مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."

سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"

مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."

سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟

بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.

پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ریبوار خالدی